روزی مردی نابینا کنار پیاده رو نشسته بود، کلاهی در برابرش گذاشته و تابلویی در دستش که روی آن نوشته بود: ? من نابینا هستم ، لطفا به من کمک کنید...
شخصی از آنجا رد می شد. جلوی مرد نابینا ایستاد و دید که تنها چند عدد سکه بیشتر داخل کلاهش نیانداخته اند. چند سکه داخل کلاه انداخت و تابلو را از دست مرد گرفته ، نوشته ی روی آن را تغییر داد و دوباره آن را به دستش داد و رفت
بعد از ظهِر آن روز مرد رهگذر دوباره از آنجا عبور می کرد. نزدیک مرد نابینا آمد و دید که کلاه از سکه پر شده. مرد نابینا که رهگذر را از صدای پایش شناخته بود، پرسید روی تابلو چه مطلبی نوشتی که مردم این قدر دلشان به حال من می سوزد و برایم پول می ریزند؟
...
مرد گفت: ?? چیز نادرستی ننوشتم. فقط پیامت را کمی تغییر دادم. ?? بعد لبخندی زد و به راه خود ادامه داد
در حالیکه روی تابلو نوشته شده بود: ?? امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.??
گاهی اوقات باید استراتژی خود را تغییر دهیم تا شاهد تغییر جدی در زندگی خود باشیم. اگر همیشه همان کاری را بکنیم که قبلا می کردیم ، همان چیزی را به دست خواهیم آورد که قبلا عایدمان می شده است
سلام عزیز داستان قشنگی بود و آموزنده .....سربلند و سرافراز باشید......
سلام داستان جالبی بود همشهری من علاقه زیادی به این داستانهای کوتاه دارم امیدوارم داستان دیگری از شما رو بخونم.مموفق باشید
7000 بازدید
1 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
25 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian